عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 2 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 3 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

حال این روزا

سلام عشق مامان از کجا برات بگم گلکم اول میگم تولد امام رضا به یه روز تاخیر مبارک به قمری یک سالگی وبلاگت شده مامان جونی ... به عشق علی ابن موسی الرضا (ع) اولین نوشته ام روز تولدش بود... خب بعدش از اینجا برات میگم که بابایی الحمدالله به سلامت رسیدن مدینه و ما هر روز با اسکایپ ،تصویری همدیگرو می بینیم و بابا جونی منو همه جا می بره ... صبح هم میدونم که سه تایی رفته بودیم بقیع تو توی آسمونا و منم توی شهر خودمون و بابایی بقیع این عکس هم بابایی بعدش برام فرستاد... عاشقتم همسر وفادار و مهربونم خیلی حس خوبی بود ... وصف نشدنی بهت گفتم اگه بیای تو هم عاشق بابایی میشی ...  کاش با تو هم می تونستیم ارتباط برقرار کنیم ...
17 شهريور 1393

حرف دلم...

حرف دل این روزای مامان مریم... خدایا زمان را نِگــَــه دار!!! ديگرچنين فرصتي براي ديدنش پيش نمي آيد.... ميخواهم نگاهش رادرقلبم پس اندازکنم......! واقعا یک ماه دوری برای ما که فقط یک شب از هم دور بودیم سخته ولی از خدای مهربون فقط و فقط سلامتی همسرمو خواستارم و خوشبختی همیشگی... در زندگی بهم ثابت شده سختیا میگذرن ولی به شرطی برات آسون خواهد بود که با تمام قوانینش کنار بیای شاید خداوند لازمه زندگیمون دیده که یک ماه دوری رو با نزدیک کردن قلب هامون برامون رقم بزنه که تا قبل از سه نفره شدنمون ،پایه ی عشقمونو محکم کنه...بودنش رو در زندگیمون لمس میکنم فقط انشااالله لایق باشیم سخته ولی ممکنه ... با دل تنگی ها هم میشه ساخت چون امید...
12 شهريور 1393

بدون عنوان

سلام گل مامان خیلی وقته نبودم ... هم دلم گرفته و هم اینکه اینترنت نداشتم مامانی قربونت بشم چرا دلمو شکوندی؟خیلی امید داشتم به آمدنت ولی... بابایی شنبه15شهریور عازمه... انگاری با بابایی دست به یکی کردین منو ... پر از بغضم هیچ کس نمی تونه درکم کنه... وقتی نیومدی قدر یه دنیا خسته شدم... زود کم آورم آره مامان؟؟ ولی خب گفتم اگه تو باشی ، دلمو با تو مجبورم آروم کنم تا بابایی برگرده... خیلی سخته ،خیلی سخت هر چی می خوام به خودم تلقین کنم و مشکلاتمو کوچیک نگاهش کنم نمیشه شدم مثل این بچه های یک ساله که وقتی از مامان و باباش می خوان دورش کنن اول بغض می کنه و بعدش... بابامصطفی همه منبع آرامش منه... دستاش گرمی بخشمه ... ...
7 شهريور 1393

**یه روز عالی و پر از خاطره**

سلام خوشگلکمممممممممممممممم با خودم عهد کرده بودم دیگه ننویسم تا خبر شادی اومدنت رو ثبت کنم ولی دیروز توی خونه جات حسابی خالی بود مامان بزرگ ها و بابابزرگ و عمه و عمو و خاله ها خونه امون بودن به چند مناسبت پی در پی اولیش سالگرد ازدواج من و باباجونی دومیش تولد خاله الهام مهربونت سومیش ریاست....... بابابزرگ خیلی خوش گذشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت راستش ماه قبلی با خودم گفته بودم اگه اومده باشی در همچین روزی همه رو سورپرایز کنیم که نشد و عیبی نداره ... انشاالله این ماه با اومدنت همه امونو خوشحال می کنی *** خدایـــا می خواهیمششششششششششش خواهششششششششش **** ولی بگم از ذوق زدگی من و محبت خالصانه ی باباجونی که خیلی مامان ...
18 مرداد 1393
1476 11 13 ادامه مطلب

چهارمین سالگرد ازدواجمون

چهار سال پیش همچین روزی دو تا جوون با کلی آرزو برای همیشه برای همدیگـــه شدن شاید اون روز فکر نمی کردن این همه عاشق و شیفته هم بشن که حتی لحظه ای تاب دوری همدیگرو نداشته باشن روز قشنگی بود... بعد از 12 روز نامزدی و محرمیت ، خطبه عقد دائم بین ما خوانده شد حس خیلی قشنگی داشت ... وقتی بله رو می گی انگاری تموم استرس های قبلش تموم میشه در اون لحظه بود که دیگه حاضر نبودم گرمای دستای همسرمو با هیچی توی دنیا عوض کنم ساعت 7 بعد از ظهر در 14 مرداد سال 89  قشنگ ترین اتفاق زندگیمون افتاد و رسماً "ما" شدیم  بعد از نماز مغرب و عشاء رفتیم برای شام در رستورانی در نیاسر و بعد رفتیم باغ عموی...
14 مرداد 1393

یه روز جمعه ی خانوادگی

سلام عزيزم جات خالي روز جمعه حسابي رفتيم گردش از صبح بگم که با باباجوني دوتايي رفتيم صبحانه پارک بزرگ شهر خورديم و حسابي چسبيد بعد اومديم خونه و يه سري وسايل جمع و جور کرديم و رفتيم حسنارود پيش مامان جون و باباجون و خاله ها ناهار رو باهم خورديم و کمي استراحت کرديم و اين مامان گليت بود که ويار بيرون رفتنش گل کرد و هوس رفتن به روستاي ون کرد... با اين که همه از راه دورش گله کردن ولي وقتي رفتيم هيچ کس پشيمون نبود :) اونجا مامان جون يه دوست داره که ما رو بردن دشتشون البته اين دوست مامان جون خيلي بزرگتر از خودشه :) يه نوه ي خيلي بامزه داشت که من و بابايي رو خيلي دوست داشت و از بغل بابايي نمي خواست بره و منم کلي ذوقيده بودم ...
13 مرداد 1393

طوری نیس عزیزدلم...

 سلام عزیزدل مادر  خوشگلم اومدم بهت بگم،طوری نیس که این ماه نیومدی! ناراحت نباشیا... دل من و بابا رو نشکوندی ، فقط یه ذره ناراحت شدیم ، مواظبمون باش که دفعه ی بعدی خیلی بیشتر ناراحت میشیماااااااااااااااا چون اگه این ماه هم نیای میره تا زمانی که بابایی از مکه بیاد... اونوقتی مامان می مونه تنهاااااااااااااا... تو که دوست نداری مامان تنها باشه، ها؟؟ غصه ی دل من و بابایی رو نخور  فقط دعا کن بعد از این 6 روز که استراحتیم ، زودی بیای توی دل  مامان می دونی که اگه این ماه بیای ، میشی اردیبهشتی مامان و بابا قربونت بشــــــم ...
8 مرداد 1393

عید فطر مبارک

با پایان یافتن ماه رمضان، درهای رحمت خداوند همچنان بازند، فکر نکن قراره لای در گیر کنی!   عید فطر بر همه شما دوستــ ــای گلــ ــم مبارک  نوشته ی بالایی هم یه شوخی دوستانه بود... از خداوند می خواهم اجر و ثواب دعاها و روزه های این یک ماهتون ، اجابت بهترین دعاهاتون باشه  ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب مگذارید    خوشگل مامان و بابا  یه حرفی هم با تو دارم سال دیگه از خدا خواستم عید فطر بغلم باشی تو هم دعا کن که زودی بیای پیش مامان و بابا می دونی که ما طاقت انتظار نداریم از بس که عاشقتیم دعوت نامه امونو زود قبول کن دوستت داریم عزیز دلمون  ...
7 مرداد 1393