عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 32 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

ما دو تا گل پسر داریم

سلام به فسقلی های خوشگلم 3 مهر که گذشت ، فهمیدیم مامان و بابای دو تا گل پسر خوشگل شدیم فداااااتون بشم امیدوارم جاتون خوب باشه و همیشه سلامت باشین   پ.ن: لحظه لحظه اشو برای همه ی مامان های اینده خواستارم و امیدوارم هر چه زودتر به مراد دلشون برسن   ...
10 مهر 1395

سال 1394 مبارک

بسم الله الرحمن الرحیم اول ؛ سلام به خدایی که جهان را با بهارش نو کرد با دست نوازش مهربانانه اش دل ها را جلا می دهد و با بخشندگیش ، قلب هایمان را پر از نور امید می کند   دوم ؛ سلام به همه ی دوستای گلم  عیدتون مبارک امیدوارم همتون لباتون پر از گل لبخند باشه و دلاتون پر از عشق و خوشبختی   سوم ؛ سلام به غنچه ی کوچک مامان و بابا که دلم براش هزارتا پر میزنه تا بیاد امسال سه تا ماهی کوچولو خریدیم ... دوتاش قرمزه به نیت مامان و بابا که قلبشون برای همدیگه می تپه و یه ماهی کوچولوی سفید به نیت فرشته کوچولومون که می دونم از اون بالا بالاها کنارمونه عکسشم برات اول متن گذاشتم خوشگلم ، جیگرم ، ف...
8 فروردين 1394

دو ماهی که گذشت...

سلام عزیزکم دردونه ی من دلم برات یه عالمه تنگ شده ... دو ماهه که برات هیچی ننوشتم اتفاقای خوب و بد خیلی افتاده البته خوبی هاش خیلی بهتره الان شما یه عموی تازه داری ... بله دیگه بالاخره خاله الهامم عروس شد و عمو محسن به جمع خانواده ی 6 نفره امون پیوست ... خیلی احساس خوبی بود وقتی خواهرم سر سفره عقد نشسته بود و با توکل بر خدا " بله" گفت یاد خودم افتادم و اینکه چه زود 4 سال و 2ماه از زندگیم گذشت اینم سفره عقد خاله الهام که خودمون چیندیم و آینه و چراغ من و بابایی روشن کننده ی سفره اشون بود انشاالله خوشبخت باشند ... از ته دل دعا کن مامانی براشون دیگه خبر اینکه یک هفته ی پیش مامان بزرگ و بابابزرگ به همراه خال...
13 آذر 1393

حال این روزا

سلام عشق مامان از کجا برات بگم گلکم اول میگم تولد امام رضا به یه روز تاخیر مبارک به قمری یک سالگی وبلاگت شده مامان جونی ... به عشق علی ابن موسی الرضا (ع) اولین نوشته ام روز تولدش بود... خب بعدش از اینجا برات میگم که بابایی الحمدالله به سلامت رسیدن مدینه و ما هر روز با اسکایپ ،تصویری همدیگرو می بینیم و بابا جونی منو همه جا می بره ... صبح هم میدونم که سه تایی رفته بودیم بقیع تو توی آسمونا و منم توی شهر خودمون و بابایی بقیع این عکس هم بابایی بعدش برام فرستاد... عاشقتم همسر وفادار و مهربونم خیلی حس خوبی بود ... وصف نشدنی بهت گفتم اگه بیای تو هم عاشق بابایی میشی ...  کاش با تو هم می تونستیم ارتباط برقرار کنیم ...
17 شهريور 1393

**یه روز عالی و پر از خاطره**

سلام خوشگلکمممممممممممممممم با خودم عهد کرده بودم دیگه ننویسم تا خبر شادی اومدنت رو ثبت کنم ولی دیروز توی خونه جات حسابی خالی بود مامان بزرگ ها و بابابزرگ و عمه و عمو و خاله ها خونه امون بودن به چند مناسبت پی در پی اولیش سالگرد ازدواج من و باباجونی دومیش تولد خاله الهام مهربونت سومیش ریاست....... بابابزرگ خیلی خوش گذشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت راستش ماه قبلی با خودم گفته بودم اگه اومده باشی در همچین روزی همه رو سورپرایز کنیم که نشد و عیبی نداره ... انشاالله این ماه با اومدنت همه امونو خوشحال می کنی *** خدایـــا می خواهیمششششششششششش خواهششششششششش **** ولی بگم از ذوق زدگی من و محبت خالصانه ی باباجونی که خیلی مامان ...
18 مرداد 1393
1476 11 13 ادامه مطلب

چهارمین سالگرد ازدواجمون

چهار سال پیش همچین روزی دو تا جوون با کلی آرزو برای همیشه برای همدیگـــه شدن شاید اون روز فکر نمی کردن این همه عاشق و شیفته هم بشن که حتی لحظه ای تاب دوری همدیگرو نداشته باشن روز قشنگی بود... بعد از 12 روز نامزدی و محرمیت ، خطبه عقد دائم بین ما خوانده شد حس خیلی قشنگی داشت ... وقتی بله رو می گی انگاری تموم استرس های قبلش تموم میشه در اون لحظه بود که دیگه حاضر نبودم گرمای دستای همسرمو با هیچی توی دنیا عوض کنم ساعت 7 بعد از ظهر در 14 مرداد سال 89  قشنگ ترین اتفاق زندگیمون افتاد و رسماً "ما" شدیم  بعد از نماز مغرب و عشاء رفتیم برای شام در رستورانی در نیاسر و بعد رفتیم باغ عموی...
14 مرداد 1393

یه روز جمعه ی خانوادگی

سلام عزيزم جات خالي روز جمعه حسابي رفتيم گردش از صبح بگم که با باباجوني دوتايي رفتيم صبحانه پارک بزرگ شهر خورديم و حسابي چسبيد بعد اومديم خونه و يه سري وسايل جمع و جور کرديم و رفتيم حسنارود پيش مامان جون و باباجون و خاله ها ناهار رو باهم خورديم و کمي استراحت کرديم و اين مامان گليت بود که ويار بيرون رفتنش گل کرد و هوس رفتن به روستاي ون کرد... با اين که همه از راه دورش گله کردن ولي وقتي رفتيم هيچ کس پشيمون نبود :) اونجا مامان جون يه دوست داره که ما رو بردن دشتشون البته اين دوست مامان جون خيلي بزرگتر از خودشه :) يه نوه ي خيلي بامزه داشت که من و بابايي رو خيلي دوست داشت و از بغل بابايي نمي خواست بره و منم کلي ذوقيده بودم ...
13 مرداد 1393

امیرمحمد گلم

سلام مامانم دیشب عکس دوست نانازتو با بابایی دیدیم چقدر هم این فسقل خان بزرگ شده ماشاالله الهی فداااااااااااااش باید به خاله اسماء تبریک بگم به خاطر این شازده پسر خوشگلش این هم امیـــــــــــرمحمــــد گلم ( پسرِ دوست باباجونی) ... دلمون چقدر براشون تنگ شده ، رفتن تهران امیرمحمدم ، خاله جونی برات یه عالمه اسپند دود می کنم چشم نخوری فسقل خان ...
13 تير 1393