دانشگاه مامان
سلام کوچولوی مامان
این روزا کارهای دانشگاهم بدجور قاطی پاتی شده
دلم واقعا شکسته ... اعصابم خرد شده
دلم می خواست این درس زودتر تموم می شد تا تو را در آغوشم داشتم!!!
گاهی بعضی حرف ها رو نمی تونم به باباجونی بگم آخه دلش می شکنه!
آخه دیده من این همه برای درسم زحمت کشیدم ولی واقعا نتیجه ی واقعیشو ندیدم
خسته ام ، واقعا خسته ام!
می ترسم زیاد حرفتو توی خونه بزنم بابا احساس خوبی پیدا نکنه...
من از اعماق وجودم عاشق بابایی هستم و برای نظراتش احترام قائلم
ولی عزیزکم می دونم
بودن تو نشاط رو به خونه ما برمیگردونه ولی از طرف دیگه می دونم هنوز موقعیتشو نداریم
ولی خیلی وقت ها دلم برات تنگ میشه ، مخصوصا وقت هایی که خونه تنهام!!
بابایی مشغولیت های خودشو داره و دغدغه هاش مردونه هستند
درسته در مورد درسم همیشه گفته از کار خونه بزن و درستو بخون ولی واقعا اگر کنارش هم بگذارم فکرش اذیتم می کنه...هر چه باشه من یک زنم و مسئولیت هایی را برایم خودم می بینم
دوست داشتم و دارم که بهترین بانوی خونه باشم براش و از سویی هم دوست دارم دنبال علایقم بروم
کلاس زبان برم و دیپلم کامپیوترمو بگیرم... دم دمی مزاج نیستم ولی فیزیک خواندن دیگر جذاب نیست مخصوصا وقتی کاری برایش نیست...آن روزی که رفتم دنبال این رشته علاقه داشتم و کارش هم بود ولی حالا!!!
کاش زودتر هر طور خدا می خواهدمسئله دانشگاه خاتمه پیدا کنه تا این فشار رو دیگه نداشته باشم
دوستت دارم