دعامون کن...
سلام عســـــــــــلم
این روزها حسابی سر مامان و بابا شلوغه
خیلی از کارهامون بهم گره خورده
چند روز دیگه می خوایم اولین سالگرد بهشتی شدن بابایی عباس رو بگیریم
و بابا مصطفی جون هم دلش پر از غصه اس و یاد اون روزهای سخت دلش رو آزرده می کنه
و کلی کارای خودش و کارای مراسم فکرش رو مشغول کرده
منم که خیـــــــــلی غصه ی بابایی رو می خورم و کاری نمی تونم براش بکنم جز همراهی و این وروجک کوچولو هم که این سه روز ما رو بدجور گرفتار خودش و نگاهش کرده
انشاالله این هفته هم به حق الله به خوبی طی بشه و مراسم بابایی عباس به بهترین نحو که شایسته ی بابایی باشه برگزار بشه
بابابزرگ که مکانش خوبه ، بهشت بهترین منزله برای انسان، انشاالله ما شرمنده اش نشیم...
عزیزدل ما، تو که پیش خدایی برامون دعا کن که سربلند باشیم گلم
راستی عزیزکم
این سه روز ، روزی نبوده که عمو مرتضی حرفی از شما نزنه
دلــــــــــش یه عالمه می خواد که عمو بشه
یه بارم زن عمو نسیبه خواب شما رو دیده بوده که بغل عمو مرتضی بودی
می گفت یه نی نی تپل مپل سفید بودی
قربونت بشم گلم ، یه بارم به خواب ما هم بیا
کفشدوزکم
همه منتظرتن پس هر وقت ، وقتش رسید تندی بیا که مامان و بابا طاقت لحظه ای انتظار ندارن :(
من و بابا مصطفی
دوستت داریم