روزهای عید هم گذشت...
سلام عزیزکم
گل دخترم ، گل پسرم
حال و احوالتون چطوره؟
من که خیـــــــــــــــلی خوبم آخه یه همسر گل مثل بابایی شما دارم و خانواده ی خوبی که همیشه کنارمون هستن
اینم چند روز قبل از عید روی تخته وایتبرد خونه برای عشقمون نوشتم
الهی که بیای تا عشقمون کامل بشه...
من که خیلی دوست دارم تو رو صحیح و سلامت در آغوش بکشم
خیلی دل تنگتم هستم با این که هنوز هیچ کاری برای اومدنت نکردیم
دلم روشنه که زودی بهت می رسیم
از روزهای عید هم برات بگم که خیلی خوب بود و صله ارحام کردیم
13 بدر هم که واقعا خوش گذشت
اول با عمو مرتضی و مامان فاطمه رفتیم نیاسر ناهار خوردیم بعد من و بابایی رفتیم حسنارود پیش بابایی محمود و مامانی زهره و خاله ها و عمو مهدی من و عمه فاطمه ام
کلی والیبال بازی کردیم و خندیدیم و دوباره وقت مغرب رفتیم نیاسر وشب همونجا موندیم و تا فردا که ناهار خوردیم و برگشتیم ، عصر هم که خونه خاله فاضله(دوستم) جلسه حضرت زهرا (س) بود که بابایی منو رسوند و خودش رفت دیدن بابایی عباس مزار :(
هی ... کاش می شد تو هم بابایی عباس رو ببینی... خیلی دلش ، دلمون می خواست
ولی خواست خدا بالاتر از همه خواست هاست
خب خرگوشکم باید برم سراغ ناهار و پلو درست کنم
خیـــــــــــــلی دوستت داریم