دو ماهی که گذشت...
سلام عزیزکم
دردونه ی من
دلم برات یه عالمه تنگ شده ... دو ماهه که برات هیچی ننوشتم
اتفاقای خوب و بد خیلی افتاده البته خوبی هاش خیلی بهتره
الان شما یه عموی تازه داری ... بله دیگه بالاخره خاله الهامم عروس شد و عمو محسن به جمع خانواده ی 6 نفره امون پیوست ... خیلی احساس خوبی بود وقتی خواهرم سر سفره عقد نشسته بود و با توکل بر خدا " بله" گفت
یاد خودم افتادم و اینکه چه زود 4 سال و 2ماه از زندگیم گذشت
اینم سفره عقد خاله الهام که خودمون چیندیم و آینه و چراغ من و بابایی روشن کننده ی سفره اشون بود
انشاالله خوشبخت باشند ... از ته دل دعا کن مامانی براشون
دیگه خبر اینکه یک هفته ی پیش مامان بزرگ و بابابزرگ به همراه خاله ها و عمو محسن مشهد الرضا بودن و بهشون خیلی خوش گذشت خدا رو شکر ما هم جامانده ی قافله :(
خبر بد هم اینکه دخترعمه ی 9ساله ی من دچار سرطان خون شده و حالش زیاد خوب نیس
دوستای خوبم براش دعا کنید...
و اما حال مامان
وروجکم قرارمون نبود دل مامان و بابا رو توی هول و ولا بزاری و هی ماه ها بیان و تو نیای...
میدونم برای نتیجه خیلی عجله دارم ولی خب وقتی می شنوم یک نفری خیلی خیلی زود نی نی دار شده اول براشون خدا رو شکر می کنم و بعدش از نبود تو درهم می شم
فکر نمی کردم یه روزی دلم این قدر نازک بشه ... مامانم تو را به خدا این ماه بیا ... فقط چند روز مونده تا مشخص بشه اومدی یا نه ... می خواهم بهش فکر نکنم ولی خدایی اصلا نمیشه ... یکم بی خیالتر شدم و سعی می کنم آرام باشم ولی به شدت زندگیمون تو رو کم داره ... از خداوند خواستاد فرزندی سالم و صالح هستم و اینکه لایقمون کنه تا پدر و مادر خوبی باشیم
اللهم ارزقنا ولدا وجعله تقیا زکیا لیس فی خلقه زیاده و لا نقصان و جعل عاقبه الی خیر
آمین
دوستت دارم فرشته کوچولوی ناز نازیمون