یه حس خاص...
سلام گلم
عشق کوچولوی مامان که هنوز نیومده پیشم
چند روز هست درونم یه حس خاصی موج میزنه
نمیدونم چیه و روزی چندین بار از خدا میخواهم حس خوبی باشه و پر از خیر...
گاهی دلم می خواهد زمان از دستم در برود فکر کنم بابایی چندین ماه دیگه میره سفر...
بهش نگفتم و شاید اولین بار همین جا بخونه ... هر چقدر هم می خواهم حرف مادرم رو گوش بدهم و در حال زندگی کنم انگار نمیشه
دلم از حالا برای بابایی تنگ میشه و شب ها کلی وقت نگاهش می کنم تا خوابم می بره
چه کنم قلبم طاقت نداره یک ماه و چند روز از بابایی دور باشه ...
گاهی خسته میشم ... می خوام بخوابم و دیگه بیدار نشم ، حداقل دل بی قرار اینجور آرومتره...
ولی روزی چند بار با خودم می گویم که من قوی هستم و کسی که می خواهد همسر خوبی باشه باید در همه مراحل زندگیش قوی باشه و همراه و پشتیبان همسرش باشه
خدا کمکمون کنـــ ــه ... دلم رو به با هم بودن ها خوش می کنم ... به زیباترین مرحله زندگیمون که اومدن نی نی گلی هست ... باید آروم باشم تا همسر عزیزم لااقل غصه ی منو نخوره...
خدا را شاکرم بابت مهربونی هاش و رحمانیتش و نعمت هایی که به ما بخشیده ، به خاطر همسر گلم
خدایا شکرت از این همه بزرگیت
شب های قدر خیلی خوش گذشت باهات ... مقلب القلوبمان کردی ... صفا بخشیدی بهمون...شکــــــــر
در این روزهای پایانی ماه رمضان از شما دوستای عزیزم التماس دعا دارمــــــ
دلم می خواست می بودی و بغلت می کردم
با یه حسی بهم میگفتی: مامان جونی آروم باش ، خدا همراهمونه
بابایی هم سلامت میره و برمیگرده غصه نخور...
با هم براش نذر هزار تا آیه الکرسی می کنیم ، زودی سلامت برمی گرده