یه روز جمعه ی خانوادگی
سلام عزيزم
جات خالي روز جمعه حسابي رفتيم گردش
از صبح بگم که با باباجوني دوتايي رفتيم صبحانه پارک بزرگ شهر خورديم و حسابي چسبيد
بعد اومديم خونه و يه سري وسايل جمع و جور کرديم و رفتيم حسنارود پيش مامان جون و باباجون و خاله ها
ناهار رو باهم خورديم و کمي استراحت کرديم و اين مامان گليت بود که ويار بيرون رفتنش گل کرد و هوس رفتن به روستاي ون کرد... با اين که همه از راه دورش گله کردن ولي وقتي رفتيم هيچ کس پشيمون نبود :)
اونجا مامان جون يه دوست داره که ما رو بردن دشتشون
البته اين دوست مامان جون خيلي بزرگتر از خودشه :)
يه نوه ي خيلي بامزه داشت که من و بابايي رو خيلي دوست داشت و از بغل بابايي نمي خواست بره و منم کلي ذوقيده بودم
عکس هامونو ببين :
این مراسم شاتوت خوری من و بابا و خاله الهام و خاله هدی
اینم قلبی که خاله هدی با دستاش درست کردهههههههههههههه
و خلاصه دختری که "عارفه جون" اسمش بود و خودشو خوب توی دلمون جا کرد و یه چند تا عکسی باهاش انداختیم
انشاالله این ماه تو میای توی دل مامان گلی و سال دیگه تابستون یه چند ماهی بزرگ شدی و کلی می بریمت گردش عزیزمممممممممممممممم