عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 9 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 10 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

یه مسافرت چند روزه

سلام سفید برفی من می بینی وبتو زمستونی کردم   ولی گلکم دلمون به همدیگه گرم گرمه و تا وقتی توی ذهن مامان و بابا هستی گرمابهت می بخشیم و تو هم به ما  عزیزکم من و بابایی یه چند روزی می ریم خونه عمه مریم کرج مهمونی حسابی هوای این جا رو داشته باش عاشقانه دوستت داریم ...
10 دی 1392

مامان سرماخورده :(

سلام خوشگل مامان مامان جونی سه روز سرماخوردم و حسابی کلافه شدم  حوصله هیچ کاری ندارم و کلاس ورزش پیلاتسمو نرفتم و بدنم حسابی کوفته شده ولی باباجونی رو خیر بده که در این مدت خیلی هوامو داشته و منو شرمنده خودش کرده دیشب مامانی زهره هم برام سوپ درست کرده بود و رفتیم خونه اشون دستش درد نکنه   عزیزکم برام دعا کن که زود زود خوب بشم تا بتونم به خوبی کارهامو انجام بدهم راستی خوشگلکم یه دوست خوب مامان که از 4سالگی باهاش دوستم یه پسر نازنازی رو حامله است براش سلامتی و صالح بودن فرزندشو از خداوند می خواهم خداوندا هر کس در آرزوی مادر شدن است به آرزو و دعاش برسون آمین ...
4 دی 1392

شب یلدات مبارک

سلام هندونه ی مامان و بابا عزیزم جیگرم شب یلدات مبارک  یه دنیا دنیا دوست داریم و از ته ته قلبم می خوام که خدا بهمون لطف کنه و سال دیگه همچین موقعی شما چند ماه باشه که توی دل مامان باشی و با حس وجود تو بهترین و زیباترین شب سال را طی کنیم فندق مامان سفیدبرفی من برات بهترین و زیباترین لحظه ها را آرزومندم و از خداوند عاجزانه خواستارم که تو را صحیح و سلامت و صالح در آغوشمان بگذارد که ما وسیله ای بیش برای بزرگ کردنت نیستیم دوستت داریم   ...
30 آذر 1392

وای که چقدر دلم تنگ شده بود :)

سلام خوشگل مامان خوبی عزیزم؟ دلم برات یه عالمه تنگ شده بود ببخشید که نشده بود بیام و از حرفام برای تو نازدونه بگم ولی یاد تو خوشگلی بودم پروانه ی مامان هوا خیلی سرد شده و سوز سرما تن آدمو می لرزونه ولی من و باباجونی دلمون به عشق همدیگه گرم گرمه راستی یه خبر دیروز محمدپارسا اومده بود خونه امون و  کلی با من و بابایی بازی کرد کلی نقاشی کشیدیم و کارتون دیدیم و با هم دیگه قیمه ریزه درست کردیم خلاصه برات بگم که خیلی خیلی خوش گذشت ان شاالله وقتی تو صحیح و سلامت اومدی توی آغوش مامان و بابا دیگه برات سنگ تموم میزاریم   عسل مامان و بابا  خیلی خیلی دوستت داریم ...
26 آذر 1392

حرف دل با خوشگلکم

سلام خوشگل مامان خوبی عزیزدلم؟ میدونم که می دونی مامان چدر دوستت داره حتی از قبل از ازدواجم با بابایی همه حرف دل های مامان رو از مجردیش تا حالا می دونی آخه توی آسمونی و خدا نگهدار توست و همیشه می دونم مامان و بابا رو از آغوش خدا نگاه می کنی مامانم ، گلم ، سنبلم تصمیم جدیدی گرفتم یه تصمیم مهم برای زندگی خودم ... برای یه زندگی که دوست ندارم درآینده افسوسش رو بخورم اگر با خودم قرار می گذارم که دیگه درس رو ادامه ندهم ، دوست دارم به کارهای مهمی برسم که روزی آرزوشو داشتم و پولی که قرار بوده خرج تحصیلی بکنم که آینده ای برام نداشته ، خرج کاری بکنم که مفیده امروز برای اولین جلسه رفتم ورزش پیلاتس خیلی روحیه ام عوض شد تا ا...
9 آذر 1392

روز علی اصغر(ع)

سلام عزیزکم امروز یه روزی از محرم بود که به نام علی اصغر شش ماهه امام حسین(ع) نامیده شده دلم طاقت دیدن tv نداشت  وقتی مادرانی رو می دیدم که کودک خود را به دست گرفته اند و به یاد رباب و علی اصغر اونجا بودند دلم  رو یه حس خاصی می گرفت ولی عزیز مادر وقتی ذکر علی اصغر میاد ، تموم دلم یه آرامش خاصی می گیره و یه حسی بهم میگه از ته دلم بخوام که برای همه ی خانم هایی که نی نی می خوان دعا کنم خوشگلکم ان شاالله اگه بیای یه محرم می برمت و لباس سبز تنت می کنم تا برای مامان و بابا و همه بچه ها ، آرزوهای خوب خوب کنی... سفید خوشگلم چقدر بهت خواهد اومد لباس سبز   عزیزدلم اینم راحله(زینب)خانم ، دختر عمو حامد(پسر...
17 آبان 1392

دلم گرفته عزیزکم

سلام عزیزدلم امروز دل مامان خیلی گرفته و همه چی دست به دست هم داده تا دلم بگیره مستاجرمون که بعد از یک سال ، یه نی نی اومده بود توی وجودش دیشب پر کشید و اومد پیش شماها :( نیم وجبی ها نمی دونم اون بالا بالا چه خبره که ما زمینی ها رو معطل خودتون می کنین اگر جای خوبیه سفارش کنین ما بیایم پیشتون :)     مامانی برای دل گرفته مامان خیلی دعا کن دعا کن مامان هر چه زودتر خودشو در دنیایی که گم کرده پیدا کنه به بابایی هم برای چندمین بار قول دادم که فعلا حرفی از شما نیم وجبی نزنم تا به وقتش که درس مامانی در حال اتمام باشه ولی اینو بدون که خیلی دوستت داریم ...
16 آبان 1392

حرف دل مامان جون

سلام عسلم  الان خونه تنهام و بی خودی تلویزیون روشنه تابلو فرشی هم که برات دارم می بافم یواش یواش پیش میره مامانم شیرینم دلم یه عالمه تو رو می خواد...برای اولین بار واقعی واقعی به بابا گفتم با بغض گفتم وقتایی که بابا نیست ، خونه برای من سوت و کوره هر چی هم خودمو مشغول درس و تابلو فرش و اینترنت می کنم بازم دلم یه جوریه ولی دوست دارم تو رو به موقع خودش داشته باشم وقتی که دلمون خیلی شاده آخه تو همه شادی زندگیمون خواهی بود عزیزم حالا که پیش خدایی ، برامون خیلی دعا کن محتاج نگاه خدایم ...
9 آبان 1392