خاطره یک روز
سلام به جیگرطلامون
خیلی دلمون برات تنگ شده بود ، الان دو روز میشه برات ننوشتیم
امروز هوای شهر بارونی بود
بوی نم تموم خونه پیچیده
یه حس خیلی خوبی داشت و داره
باباجون صبح زود رفته نیاسر و دیر میاد خونه حدود ساعت 15:30 ، الهی بمیرم ، خیلی خسته میشه
تازه بارون هم میاد و اونجا خیلی سرده...
خوشگلکم وقتی اومدی باید قدر باباجون رو خیلی بدونی و هر روز دستاشو ببوسی
و
مامان جون امروز رو ترجیح داد بره توی شهر قدم بزنه البته بازار هم یه کار کوچولویی هم داشت
قبلش زنگ زدم به زن عمو فاطمه( خانمِ عمو حمید *دوست باباجون*) گفت می خواد بره خرید
زن عمو فاطمه یه نی نی تو راه داره ، یه گل پسر ناز نازی
یه چندتا گالری لباس رفتیم سر زدیم و بین راه با زن عمو فاطمه رفتیم توی یه سیسمونی فروشی
آخ که دلم ذره ذره شد
مامانی میشه دختر باشی :)
نه عزیزم به خدا شوخی کردم باهات ، هر چی باشی عاشقتم
شما سالم و صالح بیا بغل مامان و بابا ، می خوای دختر باش خواستی پسر
آخه می دونی چی شد!!!
توی مغازه همه لباس های دخترونه اش قشنگ تر بود
اون وقتی با زن عمو فاطمه ، ذوق می کردیم هر وقت یه لباسی رو نگاه می کردیم
یه پتو خوشگل برای گل پسر دیدیم ، یه عروسک ، یه پیش بند خوشگل
ولی قرار شد با عمو حمید برن بخرن
نمی دونی عزیزم که چقدر مامان خوشحال بود این لباس ها و وسایل ناز نازی رو میدید
برات دنیا دنیا رو می خوایم
ان شاالله به خوبی و خوشی میای بغلمون
و من و بابا همه دنیا رو به پات میریزیم
خوشگل پسرم ، خوشگل دخترم
عاشقت هستیم