چند ساعتی با محمدپارسا
سلام خوشگلک مامان و بابا
جات خالی امروز صبحانه خونه عزیزجون بودیم و عمه مریم که یه دو سه روزی بود اومده بود امروز می خواستن برن کرج و عزیزجون از شب یه کله پاچه خوشمزه بار گذاشته بود که صبحانه میل شد
البته صبحانه که چه عرض کنم ، آن قدر دیر خوردیم که ناهارمون هم محسوب شد
بعد از خونه عزیزجون ، محمدپارسای بلا بلا دوید و اومد گفت می خوام برم خونه ی عمو مصطفی
و اومد سوار ماشین ما شد و بالاخره موفق شد عمو مرتضی شما رو و زن عموتون رو راضی کنه که یه چند ساعتی بیاد خونه ما
این پسرعموی شیطون شما خیلی خونه ما رو دوست داره و وقتی وارد خونه امون میشه خیلی مودب میره روی مبل میشینه و دوست داره براش کارتون بگذاریم
یه خورده باهم بیسکوییت خوردیم و از اونجایی که پارسا عصرها نمی خوابه ، من و بابایی تصمیم گرفتیم محمدپارسا رو خوابش کنیم
که
نتونستیم و با خنده هممون از جا بلند شدیم از بس این پارسا کوچولو تکون خورد و منو صدا کرد
آخر سر هم یه پیامک به موبایلم اومد و همین طور پارسا می گفت : زن عمو مسیج داری ، مسیج داری
بعد که موفق شد ما رو بلند کنه با هم رفتیم کارتون دیدیم و از هم عکس گرفتیم و نقاشی کشیدیم
آخر سر هم عمو مرتضی شما اومد دنبال پارساجون و رفتند با یه خورده ناراحتی!!!
این هم از جمعه ما