هدی کوچولو
سلام جیگر مامان
امروز هم اومدم یه دوست جدید رو بهت معرفی کنم
مامان جونی یه دوست خیلی خوبی داره که وقتی شما بیای میشه خاله فاضله شما
این خاله جون یه آبجی بزرگتر داره که یک ماهه دختر ناز و قشنگش به دنیا اومده
مامانم ، عسلم
یک شنبه رفتم هدی کوچولو رو دیدم...
هدی کوچولو نگاهش یه آرامشی داشت که نگو
(بگو ماشاالله )
اون وقتی که رفتم فکر کردم تو رو دارم ( همون توهم الکی رو می گم ) این قدر بغلش کردم که نگو
در آغوش مامان، هدی جون خوابش برد و قلبم تند می زد
عاشقانه آن لحظه ها را دوست داشتم
احساس کردم امید جوانه زده توی دلم
نمی دونم با این همه که من و بابایی این قدر عاشقانه کنار هم هستیم و همدیگر رو خیلی دوست داریم چرا چند وقته احساس تو رو داشتن رهام نمی کنه
ولی من و بابایی تصمیممون رو از قبل گرفتیم که نیم سال دیگه شما رو دعوت کنیم به دنیا
هر چی خدا صلاح بدونه همون میشه
توکل مامان و بابا همیشه به خداست
دلمو سپردم دست خودش و اعتمادم همیشه به خدا بوده و هست
بابایی رو هم خدا بهم داده و تو رو هم از خدا می خوام به بهترین وقت و زمان
راستی عکس خمیازه کشیدن هدی جون رو هم برات می گذارم
خیـــ ــــلی نازه ، قربونش برم
فسقلی من
حسودی نکن دیجه
قربون پروانه کوچولوی خودمم میرم و عاشقانه با بابایی دوستت داریم