دو ماهی که گذشت...
سلام عزیزکم دردونه ی من دلم برات یه عالمه تنگ شده ... دو ماهه که برات هیچی ننوشتم اتفاقای خوب و بد خیلی افتاده البته خوبی هاش خیلی بهتره الان شما یه عموی تازه داری ... بله دیگه بالاخره خاله الهامم عروس شد و عمو محسن به جمع خانواده ی 6 نفره امون پیوست ... خیلی احساس خوبی بود وقتی خواهرم سر سفره عقد نشسته بود و با توکل بر خدا " بله" گفت یاد خودم افتادم و اینکه چه زود 4 سال و 2ماه از زندگیم گذشت اینم سفره عقد خاله الهام که خودمون چیندیم و آینه و چراغ من و بابایی روشن کننده ی سفره اشون بود انشاالله خوشبخت باشند ... از ته دل دعا کن مامانی براشون دیگه خبر اینکه یک هفته ی پیش مامان بزرگ و بابابزرگ به همراه خال...