عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 12 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 13 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

تابستون از راه رسید...

سلام فسقل مامان و بابا تابستون سال 93 هم از راه رسید ، انگاری روزها هم با من لج کرده اند و زود جلو می روند انشاالله هر چی خیره اتفاق بیافته...فقط می دونم عجب تابستونیهههههههههههههه گرما ، ماه رمضون ، خواسته چند ساله دل(یعنی اومدن شما ) ، رفتن باباجونی به سفر هفته دیگه نوبت دکتر دارم ، جواب آزمایشمم میگیرم تا برم نشونشون بدهم و انشاالله مثل پارسال جواب آز عالی باشه ولی خب شب اول ماه رمضون حیفه مگه نه؟ عشقم ، عسلم ، شاه بیت غزل زندگیمون به این روزها بیش از همیشه امیدوارم... پرم از انرژی مثبت ... من و بابایی با همدیگه خدا را شکر خیلی خوییم چشم شیطونه و چشم همه ی حسودایی که این چند ساله نمیخواستن زندگی من و بابایی رو ب...
4 تير 1393

خوشحالیم

خوشگل مامـــــــــــــــــــان و بابـــــــــــــــا سلام کوچولوی ما خیــــــــــــــــــلی خوشحالمممممممممممممممممممممم آخه دیشــــــــــــــب وقتی که با باباجونی دو تایی رفته بودیم گردش با هم صحبت اومدن شما رو کردیم بالاخره بابایی هم حرف دلش رو به زبون آورد و گفت دیگه دیر میشه اومدن شما... هورااااااااااااااااااااااا .... خوشحالم که من و بابایی هر دومون از صمیم قلب تو رو می خواهیم و از این بابت خوشحالم که نی نی نازم ، بهتـــــــــــــرین بابای دنیا رو داره فقط فندق مامان ، تو برام دیگه ناز نکنیاااااااااااااااااا وااااااااااااااااااااااااااای عزیزم بیا تا ببینی مامان و بابا فدات میشن گلکم عاشقتیم فسقلی ...
28 خرداد 1393

درد دلی با عزیزکم

سلام گل مامان عشق مامان عسلم یه عالمههههههههههههههه دلم برات تنگه... عید نیمه شعبانت مبارک خوشگلکم ... این چند روز خیلی مشغول بودم... دو روز که معطل کارهای قبل از اومدن شما و دوشب ناشتا خوابیدن برای یه آزمایش غربالگری که امید دارم نتیجه اش خوبه انشاالله بودم دیروز هم باباجونی رفته بود اصفهان برای دادن آزمون نظام مهندسی که انشاالله خوب داده باشه و نتیجه تلاششو ببینه.... منم دیروز صبح رفتم خونه عمو مرتضی تا با جاری عزیزم کمی بحرفیم و با بچه های گلش بازی کنم و تازه بعدش رفتم خونه مادربزرگم و عصر اومدم خونه سریع برای بابایی کیک درست کردم و رفتم بادکنک خریدم آخه نیمه شعبان به دنیا اومده و وقتی از اصفهان رسید کلی ذوق کرد شب هم ب...
23 خرداد 1393

یک روز من...

سلام جیگر مامان روزهای انتظار یکی یکی داره پیش میره و ما به دعوت کردن شما نزدیک تر میشیم اما میگن هر چی حساس تر بشی سرت میاد ماجرا من و بابایی و شماست... برای سفر کربلا که قسمت شد بریم مجبور شدم قرص ال دی بخورم که نکنه عمه پری بیاد و سفر رو به دلم بگذاره و برگردیم خلاصه این از این که بی نظمی رو هم بعد از چندین سال وارد برنامه امون کردیم چشمت روز بد نبینه دیروز که باشه 5شنبه بابایی رو روانه ی یک مهمونی مجردی کردم که عموش در باغ نیاسر بر پا کرده بود و خودمم همراه بابایی محمود و مامان زهره و خاله هدی رفتم حسنارود که حدود 10 دقیقه ای با نیاسر فاصله داره خاله الهام رو هم فرستادیم تهران تا برای امتحاناتش آماده بشه خلاصه پ...
16 خرداد 1393
1186 14 11 ادامه مطلب

تپلی

اگه صبح پنجشنبه اتو با این عکس شروع کنی چی میشه ؟!!!   وای عزیزمممممممممممممممممممم جیگرطلایی تپلی  البته بگما : بچه ی ما چشم هاش روشن نخواهد بود یه دختر یا پسر سفید با موهای مشکی و چشم های قهوه ای تیره الهیییییییییییییییی مامان قربونش بشه جیگرمووووووووووووووو ...
8 خرداد 1393

سوغاتی های گلـــــــم:*

سلام عسل مامان خوبی ؟ مامان که خیلی حالش خوبه از نظر روحی و جسمی فقط از بس راه رفتیم کمی پاهام درد می کنه... خیلی خیلی جات خالی بود وعده گرفتیم دفعه بعد سه تایی بریم پابوس آقا به زودی زود انشاالله خب عزیزکم یه کار خاصی که من و بابایی کردیم این بود که برای هیچ کس سوغاتی نخریدیم و فقط مهر و تسبیح آوردیم و برای خودمون دور از جون تو خوشگلکم دو تا کفن خریدیم و یه انگشتر دُّر نجف که خیلی زیباست ،دست بابایی درد نکنه برای خرید انگشتر راستشم بخوای وقتی از مسجد سهله بر می گشتیم همه پای این لباس بچه های ناز ایستاده بودند و همسفرامون می خریدند ، من که نمی دونستم شما دختری یا پسر ولی همین جوری یه لباس دخترونه برداشتیم برای شما به ...
2 خرداد 1393