عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 5 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 6 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

هدی کوچولو

سلام جیگر مامان امروز هم اومدم یه دوست جدید رو بهت معرفی کنم مامان جونی یه دوست خیلی خوبی داره که وقتی شما بیای میشه خاله فاضله شما این خاله جون یه آبجی بزرگتر داره که یک ماهه دختر ناز و قشنگش به دنیا اومده مامانم ، عسلم یک شنبه رفتم هدی کوچولو رو دیدم... هدی کوچولو نگاهش یه آرامشی داشت که نگو (بگو ماشاالله ) اون وقتی که رفتم فکر کردم تو رو دارم ( همون توهم الکی رو می گم ) این قدر بغلش کردم که نگو در آغوش مامان، هدی جون خوابش برد و قلبم تند می زد عاشقانه آن لحظه ها را دوست داشتم احساس کردم امید جوانه زده توی دلم نمی دونم با این همه که من و بابایی این قدر عاشقانه کنار هم هستیم و همدیگر رو خیلی دوست داریم چر...
6 آذر 1392

سرکارم گذاشتی مامان جونی!!

سلام پروانه کوچولوی مامان خوب مامانو سر کار گذاشتی و دلبسته خودت کردی اینه رسمش ؟!! درسته من و بابایی هیچ کاری برای اومدنت نکردیم ولی این عقب افتادن طبیعی نبود آخه تا حالا سابقه نداشت 5 روز پری خانوم دیر کنه و من تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که شما می خوای ما رو غافلگیر کنی و آخر سر هم مامان رو کشوندی آزمایشگاه تا خون بده خون دادن هیچی ، این همه فکر سورپرایز کردن بابایی و خانواده ها داغونم کرد :) بابایی میگه از بس فکر و دغدغه نداری این فکرها میاد سراغت ولی مطمئنم همین بابایی اگه لحظه ای فکر می کرد شما داری میای ، توی دلش از خوشحالی نمی دونست چی کار بکنه کوچولوی مامان  قسمت نبود محیط خونه ما گرم تر بشه و ...
4 آذر 1392

حلزون کوچولوی خونه ما

سلام عسل مامان و بابا اومدم یه چیز قشنگ رو نشونت بدهم که من و بابایی رو یک شبه سر کار گذاشته وااااااااااااای که نمی دونی چقدر تعجب کردیم دیدیم این حلزون زنده اس این آقا یا خانم حلزون رو ، بابا مصطفی هفته قبل وقتی یه جعبه پرتقال گرفته بود پیداش کرده و ما هر چی نگاهش می کردیم دیدیم که مرده اس و هیچی توش نیس و مامان جونی یه هفته اس این طرف و اون طرف میگذاره تا عکسشو بگیره تا برای شما موچولو بگذاره خلاصه دیشب که از بیرون برگشتیم ، دیدم این حلزون روی در یکی از قابلمه هامه مامان باباجون خلاصه یه ظرف آوردم و یه خورده براش سبزی ریختیم و گذاشتیم درون اون ظرف من و بابایی کلی بهش نگاه کردیم و اون قدر برامون جالب بود که د...
29 آبان 1392

دوست های محرّمی

فندق مامان سلام امروز می خوام عکس های دو تا از دوست های محرمی شما رو برات بگذارم از کوچیک به بزرگ : ایشون علی آقای گل و گلاب هستن که دو ماهشون بیشتر نیس   و این خانم خوشگله که مامان از گوشواره هاش خیلی خوشش اومده ، مائده خانم هستن یازده ماهه در دهه اول محرم مامان جون خیلی دوست کوچولو پیدا کرد ولی نتونستم عکس هاشون رو بگیرم خدا به مامان و باباشون این خوشگل ها رو ببخشه آمین ...
27 آبان 1392

چند ساعتی با محمدپارسا

سلام خوشگلک مامان و بابا جات خالی امروز صبحانه خونه عزیزجون بودیم و عمه مریم که یه دو سه روزی بود اومده بود امروز می خواستن برن کرج و عزیزجون از شب یه کله پاچه خوشمزه بار گذاشته بود که صبحانه میل شد البته صبحانه که چه عرض کنم ، آن قدر دیر خوردیم که ناهارمون هم محسوب شد بعد از خونه عزیزجون ، محمدپارسای بلا بلا دوید و اومد گفت می خوام برم خونه ی عمو مصطفی و اومد سوار ماشین ما شد و بالاخره موفق شد عمو مرتضی شما رو و زن عموتون رو راضی کنه که یه چند ساعتی بیاد خونه ما     این پسرعموی شیطون شما خیلی خونه ما رو دوست داره و وقتی وارد خونه امون میشه خیلی مودب میره روی مبل میشینه و دوست داره براش کارتون بگذاریم یه خورد...
24 آبان 1392

سه سال و سه ماه

سلام ناز نازی امروز زندگی من و باباجون به 3 3 خودش رسید یعنی 3 سال و 3 ماه از زندگی قشنگ من و بابایی گذشت یه طور دیگه بخواهم بگم 39 امین ماه از زندگی ما مثل برق عبور کرد عزیزکم خیلی خوشحالم که بابایی رو دارم ، باباجون بهترین همسر برای منه و مطمئنم بهترین پدر هم برای شما خواهد بود روزی که باباجونی اومدم خواستگاریم ، اولین پسری بود که راه دادیم یه پسر خوش سیرت که مسیرش ، مسیر الهی بود و پاتوقش مسجد البته او اولین و آخرین شد و برای همیشه ما شدیم خانواده دو نفری ما کم کم نیاز داره که سه تایی بشه یعنی شما رو کم داره ان شااله بتونیم همین طور که سعی می کنیم حالا خوشبختیمون رو کامل کنیم با اومدن شما و تربیت صحیح شما...
14 آبان 1392

خاطره یک روز

سلام به جیگرطلامون خیلی دلمون برات تنگ شده بود ، الان دو روز میشه برات ننوشتیم امروز هوای شهر بارونی بود بوی نم تموم خونه پیچیده یه حس خیلی خوبی داشت و داره باباجون صبح زود رفته نیاسر و دیر میاد خونه حدود ساعت 15:30 ، الهی بمیرم ، خیلی خسته میشه تازه بارون هم میاد و اونجا خیلی سرده... خوشگلکم وقتی اومدی باید قدر باباجون رو خیلی بدونی و هر روز دستاشو ببوسی و مامان جون امروز رو ترجیح داد بره توی شهر قدم بزنه البته بازار هم یه کار کوچولویی هم داشت قبلش زنگ زدم به زن عمو فاطمه( خانمِ عمو حمید *دوست باباجون*) گفت می خواد بره خرید زن عمو فاطمه یه نی نی تو راه داره ، یه گل پسر ناز نازی یه چندتا گالری لباس رفتیم سر زدیم و...
11 آبان 1392

تولد محمدعلی

سلام ستاره شبم ستاره قشنگم چشمک بزن تا بخندم و مهتاب شبم (باباجونی) را شادمان ببینم در کنارم عزیزکم یه خبر خوب دارم برات.... نی نی عمو مهدی(پسرعموی باباجون) جمعه به دنیا اومد یه پسر خوشمل و ریزه میزه اسمش چیه؟  محمدعلی  البته فسقلی خوشگلم هنوز مامان و بابا این خوشمل پسر رو ندیدن و این عکس رو عمو علی(اون یکی پسرعموی بابا) گرفته خیلی دوست داشتنیه...خدا به مامان راحله و بابا مهدیش ببخشدش ایشالا تو هم یه روز دعوت میشی به دنیا عزیزکم ، قند عسلم ، جیگرطلا بقیه عکس هاشم برات می گذارم   خدایا مواظب همه ی نی نی ها باش ...
6 آبان 1392

ناهار عید

سلام گل مامان خوبی؟ ببخشید چند روزیه به وبلاگت سر نزدم کوچولوی مامان و بابا جات خالی عید قربان(دیروز) ، مامان و بابا شاهکار کردن و یه ناهار خوشمزه ای درست کردیم   خیلی خوش گذشت... واقعا جای تو کوچولو خالی بود سفره خوشگل ما رو بهم بریزی   دوستت داریم عزیز دل ما ...
25 مهر 1392