عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 11 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 12 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

خدا پیغامی برایم ندارد؟؟

چقدر دلش میخواست خواهر کوچولویش را که فقط چند هفته از تولدش گذشته بود تنهایی ببیند!  اما بابا و مامانش اجازه چنین کاری را به او نمیدادند چون آنها فکر میکردند که بخاطر حسادت بچه گانه_  که در تمام کودکان اول نسبت به برادر یا خواهر کوچکترشان وجود دارد_ ممکن است آسیبی به او  برساند!!  پسرک آنقدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شدند…  آهسته داخل اتاق خواهرش شد، در نیمه باز بود و پدر و مادرش از لای در کودک را می دیدند…  پسرک وقتی به تختخواب خواب خواهر کوچکش رسید؛ صورتش را به صورت نوزاد نزدیک کرد و گفت :  بگو ببینم آبجی کوچولوی من! تو که تازه از پیش خدا آمده ای ،،؛،، خدا پیغامی ب...
22 تير 1393

♥ برای زندگی قشنگمون ♥

یعنی می شود در گذز زمان آن قدر عشقمان لحظه به لحظه زیاد شود که در پیری در عین باز دو نفره بودنمان هنوز عاشقانه در کنار هم باشیم ؟! **من به آن روز خیـــــــــــ ــــــــلی امیدورام**   تقدیم به همسرم :  دوست داشتنت اندازه ندارد... پايان ندارد... گويي بايستي بر ساحل اقيانوس و موجهاي کوچک و بزرگِ مکرّر را بي‌انتها بشماري . . . ...
16 تير 1393

امیرمحمد گلم

سلام مامانم دیشب عکس دوست نانازتو با بابایی دیدیم چقدر هم این فسقل خان بزرگ شده ماشاالله الهی فداااااااااااااش باید به خاله اسماء تبریک بگم به خاطر این شازده پسر خوشگلش این هم امیـــــــــــرمحمــــد گلم ( پسرِ دوست باباجونی) ... دلمون چقدر براشون تنگ شده ، رفتن تهران امیرمحمدم ، خاله جونی برات یه عالمه اسپند دود می کنم چشم نخوری فسقل خان ...
13 تير 1393

همه کار میکنیم تا بیایی...

سلام عشـــــــق مامان خوبی عزیزدل مادر؟ بالاخره شروع شد انتظارهام برای در آغوش کشیدنت و شاید خوردن ضدحال هایی که خیلی حال آدمو میگیره گاهی با خودم میگم کاش یه راه دیگه بود و برای رفتن کربلا اون قرص ها رو نمیخوردم...این همه سال نظم اومدن های پری خانم دستم بود و حالا ... انشاالله این دیگه آخرین ماهی باشه که این خانم خانما تشریف میارن و انشاالله دیگه می خوام گل گلمو درون دلم جا دهم مگه نمیگن توی قلب آدما جای یه کسی باشه ، اون خدای مهربونه؟؟؟ خب دیگه تو هم یه لطف خدایی پس زودی بیا که الطاف خدا درون قلبم کامل بشه و کنار بابایی براتون قصر بسازم ***امروز نوبت دکتر دارم مامی جونم*** انشاالله همه چیو فراهم می کنیم برای ...
12 تير 1393

تابستون از راه رسید...

سلام فسقل مامان و بابا تابستون سال 93 هم از راه رسید ، انگاری روزها هم با من لج کرده اند و زود جلو می روند انشاالله هر چی خیره اتفاق بیافته...فقط می دونم عجب تابستونیهههههههههههههه گرما ، ماه رمضون ، خواسته چند ساله دل(یعنی اومدن شما ) ، رفتن باباجونی به سفر هفته دیگه نوبت دکتر دارم ، جواب آزمایشمم میگیرم تا برم نشونشون بدهم و انشاالله مثل پارسال جواب آز عالی باشه ولی خب شب اول ماه رمضون حیفه مگه نه؟ عشقم ، عسلم ، شاه بیت غزل زندگیمون به این روزها بیش از همیشه امیدوارم... پرم از انرژی مثبت ... من و بابایی با همدیگه خدا را شکر خیلی خوییم چشم شیطونه و چشم همه ی حسودایی که این چند ساله نمیخواستن زندگی من و بابایی رو ب...
4 تير 1393

خوشحالیم

خوشگل مامـــــــــــــــــــان و بابـــــــــــــــا سلام کوچولوی ما خیــــــــــــــــــلی خوشحالمممممممممممممممممممممم آخه دیشــــــــــــــب وقتی که با باباجونی دو تایی رفته بودیم گردش با هم صحبت اومدن شما رو کردیم بالاخره بابایی هم حرف دلش رو به زبون آورد و گفت دیگه دیر میشه اومدن شما... هورااااااااااااااااااااااا .... خوشحالم که من و بابایی هر دومون از صمیم قلب تو رو می خواهیم و از این بابت خوشحالم که نی نی نازم ، بهتـــــــــــــرین بابای دنیا رو داره فقط فندق مامان ، تو برام دیگه ناز نکنیاااااااااااااااااا وااااااااااااااااااااااااااای عزیزم بیا تا ببینی مامان و بابا فدات میشن گلکم عاشقتیم فسقلی ...
28 خرداد 1393

درد دلی با عزیزکم

سلام گل مامان عشق مامان عسلم یه عالمههههههههههههههه دلم برات تنگه... عید نیمه شعبانت مبارک خوشگلکم ... این چند روز خیلی مشغول بودم... دو روز که معطل کارهای قبل از اومدن شما و دوشب ناشتا خوابیدن برای یه آزمایش غربالگری که امید دارم نتیجه اش خوبه انشاالله بودم دیروز هم باباجونی رفته بود اصفهان برای دادن آزمون نظام مهندسی که انشاالله خوب داده باشه و نتیجه تلاششو ببینه.... منم دیروز صبح رفتم خونه عمو مرتضی تا با جاری عزیزم کمی بحرفیم و با بچه های گلش بازی کنم و تازه بعدش رفتم خونه مادربزرگم و عصر اومدم خونه سریع برای بابایی کیک درست کردم و رفتم بادکنک خریدم آخه نیمه شعبان به دنیا اومده و وقتی از اصفهان رسید کلی ذوق کرد شب هم ب...
23 خرداد 1393

یک روز من...

سلام جیگر مامان روزهای انتظار یکی یکی داره پیش میره و ما به دعوت کردن شما نزدیک تر میشیم اما میگن هر چی حساس تر بشی سرت میاد ماجرا من و بابایی و شماست... برای سفر کربلا که قسمت شد بریم مجبور شدم قرص ال دی بخورم که نکنه عمه پری بیاد و سفر رو به دلم بگذاره و برگردیم خلاصه این از این که بی نظمی رو هم بعد از چندین سال وارد برنامه امون کردیم چشمت روز بد نبینه دیروز که باشه 5شنبه بابایی رو روانه ی یک مهمونی مجردی کردم که عموش در باغ نیاسر بر پا کرده بود و خودمم همراه بابایی محمود و مامان زهره و خاله هدی رفتم حسنارود که حدود 10 دقیقه ای با نیاسر فاصله داره خاله الهام رو هم فرستادیم تهران تا برای امتحاناتش آماده بشه خلاصه پ...
16 خرداد 1393
1186 14 11 ادامه مطلب