عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 5 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 6 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

دلم گرفته عزیزکم

سلام عزیزدلم امروز دل مامان خیلی گرفته و همه چی دست به دست هم داده تا دلم بگیره مستاجرمون که بعد از یک سال ، یه نی نی اومده بود توی وجودش دیشب پر کشید و اومد پیش شماها :( نیم وجبی ها نمی دونم اون بالا بالا چه خبره که ما زمینی ها رو معطل خودتون می کنین اگر جای خوبیه سفارش کنین ما بیایم پیشتون :)     مامانی برای دل گرفته مامان خیلی دعا کن دعا کن مامان هر چه زودتر خودشو در دنیایی که گم کرده پیدا کنه به بابایی هم برای چندمین بار قول دادم که فعلا حرفی از شما نیم وجبی نزنم تا به وقتش که درس مامانی در حال اتمام باشه ولی اینو بدون که خیلی دوستت داریم ...
16 آبان 1392

سه سال و سه ماه

سلام ناز نازی امروز زندگی من و باباجون به 3 3 خودش رسید یعنی 3 سال و 3 ماه از زندگی قشنگ من و بابایی گذشت یه طور دیگه بخواهم بگم 39 امین ماه از زندگی ما مثل برق عبور کرد عزیزکم خیلی خوشحالم که بابایی رو دارم ، باباجون بهترین همسر برای منه و مطمئنم بهترین پدر هم برای شما خواهد بود روزی که باباجونی اومدم خواستگاریم ، اولین پسری بود که راه دادیم یه پسر خوش سیرت که مسیرش ، مسیر الهی بود و پاتوقش مسجد البته او اولین و آخرین شد و برای همیشه ما شدیم خانواده دو نفری ما کم کم نیاز داره که سه تایی بشه یعنی شما رو کم داره ان شااله بتونیم همین طور که سعی می کنیم حالا خوشبختیمون رو کامل کنیم با اومدن شما و تربیت صحیح شما...
14 آبان 1392

خاطره یک روز

سلام به جیگرطلامون خیلی دلمون برات تنگ شده بود ، الان دو روز میشه برات ننوشتیم امروز هوای شهر بارونی بود بوی نم تموم خونه پیچیده یه حس خیلی خوبی داشت و داره باباجون صبح زود رفته نیاسر و دیر میاد خونه حدود ساعت 15:30 ، الهی بمیرم ، خیلی خسته میشه تازه بارون هم میاد و اونجا خیلی سرده... خوشگلکم وقتی اومدی باید قدر باباجون رو خیلی بدونی و هر روز دستاشو ببوسی و مامان جون امروز رو ترجیح داد بره توی شهر قدم بزنه البته بازار هم یه کار کوچولویی هم داشت قبلش زنگ زدم به زن عمو فاطمه( خانمِ عمو حمید *دوست باباجون*) گفت می خواد بره خرید زن عمو فاطمه یه نی نی تو راه داره ، یه گل پسر ناز نازی یه چندتا گالری لباس رفتیم سر زدیم و...
11 آبان 1392

حرف دل مامان جون

سلام عسلم  الان خونه تنهام و بی خودی تلویزیون روشنه تابلو فرشی هم که برات دارم می بافم یواش یواش پیش میره مامانم شیرینم دلم یه عالمه تو رو می خواد...برای اولین بار واقعی واقعی به بابا گفتم با بغض گفتم وقتایی که بابا نیست ، خونه برای من سوت و کوره هر چی هم خودمو مشغول درس و تابلو فرش و اینترنت می کنم بازم دلم یه جوریه ولی دوست دارم تو رو به موقع خودش داشته باشم وقتی که دلمون خیلی شاده آخه تو همه شادی زندگیمون خواهی بود عزیزم حالا که پیش خدایی ، برامون خیلی دعا کن محتاج نگاه خدایم ...
9 آبان 1392

کمک های اولیه :)

سلام فندق مامان امروز یه کلیپ از وبلاگ خاله هدی برات میگذارم که تو هم یکمی کمک های اولیه رو از این خانم خوشگل یاد بگیری الهی اون لباشو ببوسم خانمی جیگر ...
8 آبان 1392

قربون تو و باباجونت

سلام آبنباتم هنوز مامان مریم دانشگاهه و دلش برای بابایی کلی تنگ شده با فکر به بابایی هست که تمام وجودمو پر از آرامش می کنم وگرنه از خستگی دق می کردم عزیزکم می دونی چی منو دوباره کشوند این جا تا برات بنویسم این عکس بامزه که باعث شد توی دلم یه عالمه بخندم...     خدای من فکرشو بکن تو با باباجونت از این کارها بکنید قربونتون بشمممممممممم عاشقتونم ...
7 آبان 1392

دانشگاه نوشت

سلام عزیزکم گفتم برای این که برات به یادگاری بمونه از دانشگاه هم برات یه مطلب بگذارم الان مامان از صبح ساعت 9 اومده دانشگاه و تا ساعت 8 شب دانشگاهه بابا جونم رفته نیاسر تا پیگیر کار خونه باغ عمو اصغر باشه بابایی امروز خیلی خسته شده و مامان هم پیشش نخواهد بود تا خستگیشو از تنش دربیاره عاشق باباجونم و هر دومون عاشق تو نازدونه عزیزکم آرزوهای زیادی برای پیشرفت تو دارم ، آرزوهایی که خودم نتونستم در حق مامانی و بابایی برآورده کنم ولی هنوز در سعی این هستم که شادشان کنم با رسوندنشون به بزرگترین آرزوشون که اومدن تو فسقلی هستش قراره جشن تولد 50 سالگی مامانی ، کادوی تولدش اومدن تو در دل مامان باشه :) البته همه این ها به خواست خد...
7 آبان 1392

تولد محمدعلی

سلام ستاره شبم ستاره قشنگم چشمک بزن تا بخندم و مهتاب شبم (باباجونی) را شادمان ببینم در کنارم عزیزکم یه خبر خوب دارم برات.... نی نی عمو مهدی(پسرعموی باباجون) جمعه به دنیا اومد یه پسر خوشمل و ریزه میزه اسمش چیه؟  محمدعلی  البته فسقلی خوشگلم هنوز مامان و بابا این خوشمل پسر رو ندیدن و این عکس رو عمو علی(اون یکی پسرعموی بابا) گرفته خیلی دوست داشتنیه...خدا به مامان راحله و بابا مهدیش ببخشدش ایشالا تو هم یه روز دعوت میشی به دنیا عزیزکم ، قند عسلم ، جیگرطلا بقیه عکس هاشم برات می گذارم   خدایا مواظب همه ی نی نی ها باش ...
6 آبان 1392

باران

 سلام بارانکم امروز شهر حسابی بوی طراوت تو را داشت باران رحمت سراسر شهر را با عشق روشن کرد و بوی نم باران پاییز دلم را به سمت وبلاگ تو کشاند تو هم برای من و بابا ، باران رحمت و برکت خواهی بود آن لحظه ها که در اوج بی خوابی های وجود تو باشم ،شکر خواهم کرد و خدا کند قدرتی داشته باشم که گلایه ای نداشته باشم از گریه هایت ، از بی خوابی هایت گاهی حسابی دلم تو را می خواهد یک جمع سه نفره برای لذت بردن از زندگی می دانم که تو باران رحمت زندگی ما خواهی بود و ما با آغوشی باز به استقبالت خواهیم آمد و تنها بارانی هستی که بدون هیچ چتری در آغوشت خواهیم کشید و در دنیای تو پرواز خواهیم کرد و باز معصومیت کودکانه تو را یادآور وجودمان...
5 آبان 1392