عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 5 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 6 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

حرف دل با خوشگلکم

سلام خوشگل مامان خوبی عزیزدلم؟ میدونم که می دونی مامان چدر دوستت داره حتی از قبل از ازدواجم با بابایی همه حرف دل های مامان رو از مجردیش تا حالا می دونی آخه توی آسمونی و خدا نگهدار توست و همیشه می دونم مامان و بابا رو از آغوش خدا نگاه می کنی مامانم ، گلم ، سنبلم تصمیم جدیدی گرفتم یه تصمیم مهم برای زندگی خودم ... برای یه زندگی که دوست ندارم درآینده افسوسش رو بخورم اگر با خودم قرار می گذارم که دیگه درس رو ادامه ندهم ، دوست دارم به کارهای مهمی برسم که روزی آرزوشو داشتم و پولی که قرار بوده خرج تحصیلی بکنم که آینده ای برام نداشته ، خرج کاری بکنم که مفیده امروز برای اولین جلسه رفتم ورزش پیلاتس خیلی روحیه ام عوض شد تا ا...
9 آذر 1392

هدی کوچولو

سلام جیگر مامان امروز هم اومدم یه دوست جدید رو بهت معرفی کنم مامان جونی یه دوست خیلی خوبی داره که وقتی شما بیای میشه خاله فاضله شما این خاله جون یه آبجی بزرگتر داره که یک ماهه دختر ناز و قشنگش به دنیا اومده مامانم ، عسلم یک شنبه رفتم هدی کوچولو رو دیدم... هدی کوچولو نگاهش یه آرامشی داشت که نگو (بگو ماشاالله ) اون وقتی که رفتم فکر کردم تو رو دارم ( همون توهم الکی رو می گم ) این قدر بغلش کردم که نگو در آغوش مامان، هدی جون خوابش برد و قلبم تند می زد عاشقانه آن لحظه ها را دوست داشتم احساس کردم امید جوانه زده توی دلم نمی دونم با این همه که من و بابایی این قدر عاشقانه کنار هم هستیم و همدیگر رو خیلی دوست داریم چر...
6 آذر 1392

سرکارم گذاشتی مامان جونی!!

سلام پروانه کوچولوی مامان خوب مامانو سر کار گذاشتی و دلبسته خودت کردی اینه رسمش ؟!! درسته من و بابایی هیچ کاری برای اومدنت نکردیم ولی این عقب افتادن طبیعی نبود آخه تا حالا سابقه نداشت 5 روز پری خانوم دیر کنه و من تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که شما می خوای ما رو غافلگیر کنی و آخر سر هم مامان رو کشوندی آزمایشگاه تا خون بده خون دادن هیچی ، این همه فکر سورپرایز کردن بابایی و خانواده ها داغونم کرد :) بابایی میگه از بس فکر و دغدغه نداری این فکرها میاد سراغت ولی مطمئنم همین بابایی اگه لحظه ای فکر می کرد شما داری میای ، توی دلش از خوشحالی نمی دونست چی کار بکنه کوچولوی مامان  قسمت نبود محیط خونه ما گرم تر بشه و ...
4 آذر 1392

حلزون کوچولوی خونه ما

سلام عسل مامان و بابا اومدم یه چیز قشنگ رو نشونت بدهم که من و بابایی رو یک شبه سر کار گذاشته وااااااااااااای که نمی دونی چقدر تعجب کردیم دیدیم این حلزون زنده اس این آقا یا خانم حلزون رو ، بابا مصطفی هفته قبل وقتی یه جعبه پرتقال گرفته بود پیداش کرده و ما هر چی نگاهش می کردیم دیدیم که مرده اس و هیچی توش نیس و مامان جونی یه هفته اس این طرف و اون طرف میگذاره تا عکسشو بگیره تا برای شما موچولو بگذاره خلاصه دیشب که از بیرون برگشتیم ، دیدم این حلزون روی در یکی از قابلمه هامه مامان باباجون خلاصه یه ظرف آوردم و یه خورده براش سبزی ریختیم و گذاشتیم درون اون ظرف من و بابایی کلی بهش نگاه کردیم و اون قدر برامون جالب بود که د...
29 آبان 1392

دوست های محرّمی

فندق مامان سلام امروز می خوام عکس های دو تا از دوست های محرمی شما رو برات بگذارم از کوچیک به بزرگ : ایشون علی آقای گل و گلاب هستن که دو ماهشون بیشتر نیس   و این خانم خوشگله که مامان از گوشواره هاش خیلی خوشش اومده ، مائده خانم هستن یازده ماهه در دهه اول محرم مامان جون خیلی دوست کوچولو پیدا کرد ولی نتونستم عکس هاشون رو بگیرم خدا به مامان و باباشون این خوشگل ها رو ببخشه آمین ...
27 آبان 1392

چند ساعتی با محمدپارسا

سلام خوشگلک مامان و بابا جات خالی امروز صبحانه خونه عزیزجون بودیم و عمه مریم که یه دو سه روزی بود اومده بود امروز می خواستن برن کرج و عزیزجون از شب یه کله پاچه خوشمزه بار گذاشته بود که صبحانه میل شد البته صبحانه که چه عرض کنم ، آن قدر دیر خوردیم که ناهارمون هم محسوب شد بعد از خونه عزیزجون ، محمدپارسای بلا بلا دوید و اومد گفت می خوام برم خونه ی عمو مصطفی و اومد سوار ماشین ما شد و بالاخره موفق شد عمو مرتضی شما رو و زن عموتون رو راضی کنه که یه چند ساعتی بیاد خونه ما     این پسرعموی شیطون شما خیلی خونه ما رو دوست داره و وقتی وارد خونه امون میشه خیلی مودب میره روی مبل میشینه و دوست داره براش کارتون بگذاریم یه خورد...
24 آبان 1392

روز علی اصغر(ع)

سلام عزیزکم امروز یه روزی از محرم بود که به نام علی اصغر شش ماهه امام حسین(ع) نامیده شده دلم طاقت دیدن tv نداشت  وقتی مادرانی رو می دیدم که کودک خود را به دست گرفته اند و به یاد رباب و علی اصغر اونجا بودند دلم  رو یه حس خاصی می گرفت ولی عزیز مادر وقتی ذکر علی اصغر میاد ، تموم دلم یه آرامش خاصی می گیره و یه حسی بهم میگه از ته دلم بخوام که برای همه ی خانم هایی که نی نی می خوان دعا کنم خوشگلکم ان شاالله اگه بیای یه محرم می برمت و لباس سبز تنت می کنم تا برای مامان و بابا و همه بچه ها ، آرزوهای خوب خوب کنی... سفید خوشگلم چقدر بهت خواهد اومد لباس سبز   عزیزدلم اینم راحله(زینب)خانم ، دختر عمو حامد(پسر...
17 آبان 1392