عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 3 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 4 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

خوشحالیم

خوشگل مامـــــــــــــــــــان و بابـــــــــــــــا سلام کوچولوی ما خیــــــــــــــــــلی خوشحالمممممممممممممممممممممم آخه دیشــــــــــــــب وقتی که با باباجونی دو تایی رفته بودیم گردش با هم صحبت اومدن شما رو کردیم بالاخره بابایی هم حرف دلش رو به زبون آورد و گفت دیگه دیر میشه اومدن شما... هورااااااااااااااااااااااا .... خوشحالم که من و بابایی هر دومون از صمیم قلب تو رو می خواهیم و از این بابت خوشحالم که نی نی نازم ، بهتـــــــــــــرین بابای دنیا رو داره فقط فندق مامان ، تو برام دیگه ناز نکنیاااااااااااااااااا وااااااااااااااااااااااااااای عزیزم بیا تا ببینی مامان و بابا فدات میشن گلکم عاشقتیم فسقلی ...
28 خرداد 1393

درد دلی با عزیزکم

سلام گل مامان عشق مامان عسلم یه عالمههههههههههههههه دلم برات تنگه... عید نیمه شعبانت مبارک خوشگلکم ... این چند روز خیلی مشغول بودم... دو روز که معطل کارهای قبل از اومدن شما و دوشب ناشتا خوابیدن برای یه آزمایش غربالگری که امید دارم نتیجه اش خوبه انشاالله بودم دیروز هم باباجونی رفته بود اصفهان برای دادن آزمون نظام مهندسی که انشاالله خوب داده باشه و نتیجه تلاششو ببینه.... منم دیروز صبح رفتم خونه عمو مرتضی تا با جاری عزیزم کمی بحرفیم و با بچه های گلش بازی کنم و تازه بعدش رفتم خونه مادربزرگم و عصر اومدم خونه سریع برای بابایی کیک درست کردم و رفتم بادکنک خریدم آخه نیمه شعبان به دنیا اومده و وقتی از اصفهان رسید کلی ذوق کرد شب هم ب...
23 خرداد 1393

یک روز من...

سلام جیگر مامان روزهای انتظار یکی یکی داره پیش میره و ما به دعوت کردن شما نزدیک تر میشیم اما میگن هر چی حساس تر بشی سرت میاد ماجرا من و بابایی و شماست... برای سفر کربلا که قسمت شد بریم مجبور شدم قرص ال دی بخورم که نکنه عمه پری بیاد و سفر رو به دلم بگذاره و برگردیم خلاصه این از این که بی نظمی رو هم بعد از چندین سال وارد برنامه امون کردیم چشمت روز بد نبینه دیروز که باشه 5شنبه بابایی رو روانه ی یک مهمونی مجردی کردم که عموش در باغ نیاسر بر پا کرده بود و خودمم همراه بابایی محمود و مامان زهره و خاله هدی رفتم حسنارود که حدود 10 دقیقه ای با نیاسر فاصله داره خاله الهام رو هم فرستادیم تهران تا برای امتحاناتش آماده بشه خلاصه پ...
16 خرداد 1393
1186 14 11 ادامه مطلب

تپلی

اگه صبح پنجشنبه اتو با این عکس شروع کنی چی میشه ؟!!!   وای عزیزمممممممممممممممممممم جیگرطلایی تپلی  البته بگما : بچه ی ما چشم هاش روشن نخواهد بود یه دختر یا پسر سفید با موهای مشکی و چشم های قهوه ای تیره الهیییییییییییییییی مامان قربونش بشه جیگرمووووووووووووووو ...
8 خرداد 1393

سوغاتی های گلـــــــم:*

سلام عسل مامان خوبی ؟ مامان که خیلی حالش خوبه از نظر روحی و جسمی فقط از بس راه رفتیم کمی پاهام درد می کنه... خیلی خیلی جات خالی بود وعده گرفتیم دفعه بعد سه تایی بریم پابوس آقا به زودی زود انشاالله خب عزیزکم یه کار خاصی که من و بابایی کردیم این بود که برای هیچ کس سوغاتی نخریدیم و فقط مهر و تسبیح آوردیم و برای خودمون دور از جون تو خوشگلکم دو تا کفن خریدیم و یه انگشتر دُّر نجف که خیلی زیباست ،دست بابایی درد نکنه برای خرید انگشتر راستشم بخوای وقتی از مسجد سهله بر می گشتیم همه پای این لباس بچه های ناز ایستاده بودند و همسفرامون می خریدند ، من که نمی دونستم شما دختری یا پسر ولی همین جوری یه لباس دخترونه برداشتیم برای شما به ...
2 خرداد 1393

آمدم از کربلا اما تشنه تر از قبل...

بسم الله الرحمن الرحیم از صفای حرمت ای علی چه بگویم چه بنویسم دلبرده ایوان طلایت مولا جان و من چه دل تنگم این روهای دوری وقتی نرفته ای تشنه ی دیداری و وقتی می روی تشنه تر و عاشق تر عجب دنیاییست کربلا همه اش مرور می شود اشعار عاشواریی " ار حرم تا قتله گه زینب صدا می زد حسین " " او می دوید و من می دویدم او سوی مقتل من سوی قاتل ...." عجب روزهایی بود وقتی پایت را از هتل می گذاشتی بیرون حرم مولایت امام حسین (ع) در مقابل دیدگانت خودنمایی می کرد از کاظمین و زیارت دو امام معصوممان و مهمان نوازی خوبشان و نوش جان کردن غذای حضرتیشان که جانمان را تطهیر کرد روزهای خوش زود تمام می شود...عجیب زود می گذرند ...
1 خرداد 1393

قدم به سوی نجف و کربلا و کاظمین

دستم به نوشتن نمی رود چه بنویسم از لطف و محبت بی کرانشان سال ها لحظه شماری کردم و هر محرم نشستم به روضه خوانی با دل و حالا که وقتش رسیده و دعوت نامه به دستمان رسید بــــاورش چه سخت است احساس غریبی و اشک تمام دلم را پر کرده آخر امسال ازشان خواستم... التماسشان کردم ... کاسه گدایی را به سمتشان گرفتم و به شش ماهه اش قسم دادم دو حاجت ..... کربلا  و  فرزندی از اخلاق حسینی ... حالا عازمم آن هم چه وقت روز میلاد آقا امیرالمومنین (ع) گوشه ایوان طلایش نمی دانم اشک مهلت شادباش می دهد به آقا نمی دانم... خدایا شکرت.... هزار بار شکر.... میلیون ها بار شکر ... اصلا نمی دانم به چه اندازه شاکرت باشم آرزویی که...
21 ارديبهشت 1393

الان که دارم می نویسم...

سلام عزیز دلم الان که دارم برات می نویسم پر از دردم معده ام به شدت درد میکنه و یکمم که عصبی میشه بدترم می کنه بابایی هم سرکاره ... او هم احوال خوشی نداره عزیزکم هر وقت خواستی بیای خودتو برای یک دنیای پر از امتحان و آزمایش آماده کن دنیای راحتی همان وقت بعد از قیامت است به شرطی که امتحانات دنیا رو پاس شده باشی خوشگلم به خدا بگو مامانم پای نیتش بود و هست هر چی خودت دوست داری براشون رقم بزن به خدا آزمایش سختی داره ازمون میگیره و دستمون هم خالیــــــــــــــه دوست داریم که آدمای خوبی باشیـــــــــم ولی انگــــــــــار بعضی وقت  ها.... کوچولوی مامان دل من و بابایی برات هزارتا تنگه ...
11 ارديبهشت 1393